باز آب آمد و آبادی
چادر کهنه ی خود را شست
باز در جاده ولی مانده است
عابری خسته و پایی سست
عصر نزدیک غروب است اما
باز باران بدی می آید
مرد چوپان رمه ی خود را
از پس پنجره می پاید
هی! بپا! تا نشوی سرگرم
گله ای گرگ در این نزدیکی است
پنجه وا کرده شب وحشی
ده ما دستخوش تاریکی است
روشنی؟! آه! رهایش کن
نور فانوس حرام است امشب
با سگ گله مدار امید
که دراندیشه ی شام است امشب.....
گله ی گرگ به باعش زد
آسمان نیز غمی افزود
زیر لب گفت شبان غمگین:
قسمت امشب ما هم این بود
مردم دهکده در خوابند
سیلی از دامنه بر می خیزد
سر پناهی است!ولی طاقت سقف
می شود خیس و فرو می ریزد
بره ای مانده جدا از گله
در دم دهکده می گرید
مرد باران زده ای در کوه
از غم دهکده می گرید
سروده شده به تاریخ چهاردهم اسفندماه هفتادو هشت
